حسادت ویرانگر است

  ۱۵ سِپتامبر ۲۰۱۲

احمد و محمود، هر دو به والدین شان قلباً احترام می‌کردند. احمد پسر بزرگتر و فرزند محبوب آنها بود. ولی این برتری، محمودرا دایماً می‌رنجایند. یک روز احمد در دفتر، کار مهمی داشت و نمی توانست سر وقت به خانه برگردد. او به محمود گفت که لطفاً به والدینش بگوید که او نمی تواند برای صرف غذای شام به خانه بیایید زیرا کار مهمی در دفتر دارد. محمود متوجه شد که در اینجا برای او یک امکان میسر شده است. صبح همان روز، او با بسیار خوشرویی به مادرش سلام داد و دست او را بوسید، و به او گفت: «مادر جان، باید یک موضوع را برای تان بگویم، که این را قبلاً نگفته بودم و واقعاً هم نمی خواستم بگویم. ولی نمی توانم این راز را بیشتر از این نزد خود نگاه دارم. به خدای تعالی که شاهد است و همه فکرها و کارهای ما را می‌داند قسم می‌خورم احمد چند رفیق دختر دارد که یگان وقت در پارک یکدیگر خود را ملاقات می‌کنند. همچنان او را چندین بار با یک دختر دیدم. این موضوع را قبلاً برای تان نگفته بودم زیرا او برادر بزرگ من است و من به او احترام دارم. ولی امشب او ناوقت بخانه برمیگردد. او گفت که در دفتر کار مهمی دارد. کاشکه این بهانه او حقیقت می‌داشت. ولی او امشب باز به دیدن آن دختر می‌رود. من از این مسله متأسف هستم و …»

پس از آنکه محمود و مادرش باهم اشک ریختند، او به کار خود رفت. ولی زودتر از دیگر روزها به خانه برگشت تا همان قصۀ را که به مادرش کرده بود به پدرش نیز بگوید. محمود می‌دانست که مادرش هرگز در این باره با پدرش صحبت نخواهد کرد و پدرش نیز با مادرش در این باره چیزی نخواهد گفت و هیچ کدام شان با احمد در این باره حرف نخواهند زد. ولی او حالا تخم شک و تردید را در ذهن آنها کاشته بود.

شام همان روز وقتی احمد خسته از کار به خانه برگشت، با محبت با والدین اش احوال پرسی نمود. او فکر می‌کرد که آنها شاید بخواب رفته باشند. ولی با تعجب دید که آنها كمى با سردی و بی اعتنایی با او برخورد کردند. گرچه مادرش غذای خوشمزه پخته بود و یک بشقاب برای او جدا کرده بود، ولی از جایش بلند نشد تا آنرا برای احمد گرم کند.

با گذشت چند هفته، والدین آنها از احمد فاصله گرفتند و محمود برای آنها عزیز تر شد. ولی محمود از این برتری نمی توانست لذت ببرد. او با چند حرف دروغ، مقام برادرش را دزدیده بود ولى با این عمل گویا زهر را در بین فامیل خود پاشیده بود. آن خوشی محبت برادرانه، احساس امن در آغوش والدین، لذت از آشپزی مادر و صمیمیت دور دسترخوان… همه اینها از هم پاشیده شده بودند. فضای خانواده، تاریک و دلگیر شده بود.

چند سال بعد، محمود پیروی عیسی مسیح شد. او از حرفهای زهر آلود که سالهاى قبل گفته بود، سخت پشیمان بود. ولی چطور می‌توانست حالا آن کلمات زشت اش را پس بگیرد؟

صرف چند لحظه و با چند جمله بدگویی کردن، کافی است که تخم شک و بی اعتمادی کاشته شود، و آنقدر عمیق که روابط را برای همیشه بشکند. قسمی که از این قصه معلوم می‌شود، بدگویی، تهمت و غیبت کردن، اینها مانند قاتلینی هستند که روابط ما را می‌کشند. با وصف این، ما انسانها که اشرف مخلوقات هستیم، باز هم هر روز بدگویی می‌کنیم. چرا؟ زیرا بدگویی یک نوع لذت شیطانی بما می‌دهد. غیبت کردن خوش آیند است. مثل این است که یک لقمه کباب نازک بره را به دهان خود بگذاریم. بسیار خوشمزه است. وقتی ما یک نفر را با کلمات خود تخریب می‌کنیم، به این فکر هستیم که خود ما در امان خواهیم ماند. ولی غافل از اینکه غیبت به خود ما هم نیش می‌زند. به این ترتیب ما تیشه به ریشه خود هم می‌زنیم. سعدی شیرین کلام در این باره می‌فرماید

زبان کرد شخصی به غیبت دراز بدو گفت داننده‌ای سرفراز
که یاد کسان پیش من بد مکن مرا بدگمان در حق خود مکن

ولی بازهم ما به غیبت و بدگویی ادامه می‌دهیم… چرا؟ زیرا ما خوش داریم که مورد احترام قرار بگیریم. وقتی کسی دیگری احترام می‌شود، حسادت ما می‌آید. بطور مثال، نمی توانیم «حرمت» را بین دو برادر مساویانه تقسیم کنیم. پس، وقتی یک برادرم مورد عزت و احترام قرار می‌گیرد، به این معنی است که گویا من صاحب آن حرمت نشده ام. نمی توانم تحمل کنم که کسی دیگری ستایش شود. چون به این معنی است که گویا بمن هیچ ارزشی قایل نشده اند. پس با غیبت و بدگویی، کوشش می‌کنیم و نمیگذاریم که دیگران مورد ستایش قرار بگیرند. ما با بی احترامی در پشت دیگران حرف می‌زنیم تا حرمت آنها را از ایشان بگیریم.

گروه کوچک مسیحیان در شهر غلاتیه، با فرهنگ و کلتور آن منطقه پرورش یافته بودند که پر از حسادت و غیبت بودند. ولی حالا آنها از مسیح پیروی می‌کردند و به حیث فرزندان خدا، ارزش و احترام را تجربه می‌کردند. آنها می‌دانستند که خداوند آفریدگار به آنها طبیعت نوی را عطا فرموده بود. پولس رسول به آنها نوشت: «همسایه ات را مانند خودت دوست بدار۔ اما اگر با چنگ و دندان به جان هم بيفتيد، حتما يكديگر را نابود خواهيد ساخت.» (غلاتيان ۵: ۱۵)

کتاب مقدس به ما می‌آموزاند که پیروان عیسی مسیح با همدیگر پیوند خورده اند. به ما این حرمت داده شده است که فرزندان خدا نامیده شویم. منحیث اعضای این خانواده، باید یکدیگر خود را عزت کنیم و به احترام برخورد نماییم. برعلاوه، ما باید به آنهایی که پایین تر از ما قرار دارند احترام کنیم، زیرا با آنها اکثراً با بی حرمتی رفتار می‌شود. ولی جالب این است که وقتی ما به دیگران عزت و حرمت قایل می‌شویم، همان چیزها دوباره به خود ما برمیگردد. دعوا بر سر یافتن حرمت بی معنی است، چون حرمت به همگی می‌رسد. از همه مهمتر این است که، انسان شریف آن کسی است که به دیگران ارزش قایل می‌شود.

                                                            ( نوشتۀ آ.ل)

مقاله‌های اخیرا